شعر رضوان

بنده شاعر آئینی هستم و در این وبلاگ قصد ارائه ی اشعارم در مناسبت های مذهبی را دارم تا وظیفه ی هنری خویش را در قبال ولی نعمتان خویش به انجام برسانم.به امید قبول و عنایت ایشان و دوستدارانشان

شعر رضوان

بنده شاعر آئینی هستم و در این وبلاگ قصد ارائه ی اشعارم در مناسبت های مذهبی را دارم تا وظیفه ی هنری خویش را در قبال ولی نعمتان خویش به انجام برسانم.به امید قبول و عنایت ایشان و دوستدارانشان

بمان عزیزِ دلم

بمان عزیزِ دلم

25/7/1402

درباره واقعه حملۀ اسرائیل به بیمارستان المعمدانی فلسطین

 دل هایِ خلق، خانه یِ درد است، عزیز دلم

هوایِ واقعه سرد است، عزیز دلم

زِ بغض و کینه پُرَم، گریه می رسد فریاد

هر آنچه می شِنوم، سوزِ ناله است، ای داد

چقدر ظلمِ فراوان، چقدر آتشِ جنگ

چقدر آتشِ کینه، چقدر موشک و سنگ

نمی توانم از این غصه بگذرم لختی

چه لحظه هایِ نفس گیر و موقعِ سختی

به زخمِ دل نمک از، هر کنار می ریزند

وَ ابرهایِ دُژَم، اشکبار می ریزند

چه صبر داده خدا ، بر دلِ غریبِ شما

چه غربتی است در این، خطّه یِ عجیبِ شما

جهان نشسته کنار و، نمی کند کاری

درنده گشته سگِ، هارِ پاره افساری

دو چشمِ طاقتِ خود بسته ام ، ز بی خوابی

نبیند این همه تصویرِ، تابِ بی تابی

چقدر سخت بُوَد، طفلِ سالمت بکشند

چقدر سخت بُوَد ، بدر و قاسمت بکشند

چقدر سخت بُوَد، یک شبه تمام شوی

چقدر سخت بُوَد، همرهِ قیام شوی

تمامِ طایفه ات، زیرِ خاک خوابیده

تمامِ شب دلِ تو، بی حساب باریده

نه هفته ،که هشتاد سالِ ناقابل

هنوز طفلِ قیامت، نگشته است کامل

به صبر و طاقتِ تو، غبطه می خورم جانم

زِ یک تلنگرِ این حادثه، گریزانم

هنوز در تپش است، قلبِ تو به ناچاری

هنوز خونِ تو، در کلِّ این فضا جاری

هر آنچه دشمنِ تو، داشته رو کرده

برای کشتنِ تو ،هر چه بوده آورده

بمان عزیزِ دلم، ماندنی تویی به جهان

بمیرد او که تقلّا کند، به فصلِ خزان

اگر چه برگ و بَرَت را، کلاغ ها بُردند

اگر چه جان و تنت را، به غصه آزردند

اگر چه قدسِ شریفت، به غصه خو کرده

اگر چه جانِ تو دژخیم، در گلو کرده

اگر چه رحم نکرده به طفل بیمارت

اگر چه بمب فرستد، به جسم تبدارت

اگر چه جسم تو را ،در عذاب می خواهد

اگر زوال تو را، بی حساب می خواهد

اگر که تشنه و گشنه، اگر به تاریکی

برای یاری تو،نیست راهِ باریکی

دلم کبابِ تو و گریه می کنم هر شب

ز اوجِ این همه غم، جان من رسیده به لب
خدا داند و دانی، که صبح نزدیک است

غروب کرده ستم، تارِ مویِ باریک است

به نصر و فتح بخوانم که، فجر می تابد

وَ دیوِ خوف و ستم، زیرِ خاک می خوابد

رسیده مژده که آید، زوالِ اسرائیل

نه سِحر و وِرد رسد، بر نجاتِ اسقاطیل

فرو شود به سَرَش، دانه دانۀ سجّیل

 به فوج فوجِ  ابابیل، کُلِّ لشکر فیل

بتاب شمسِ الهی، امید را برسان

ز بعدِ شامِ ستم، صبحِ عید را برسان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد