شعر رضوان

بنده شاعر آئینی هستم و در این وبلاگ قصد ارائه ی اشعارم در مناسبت های مذهبی را دارم تا وظیفه ی هنری خویش را در قبال ولی نعمتان خویش به انجام برسانم.به امید قبول و عنایت ایشان و دوستدارانشان

شعر رضوان

بنده شاعر آئینی هستم و در این وبلاگ قصد ارائه ی اشعارم در مناسبت های مذهبی را دارم تا وظیفه ی هنری خویش را در قبال ولی نعمتان خویش به انجام برسانم.به امید قبول و عنایت ایشان و دوستدارانشان

اربعین عشق

بهشت رضوان:

اربعین آمد ، وَ سیلِ عاشقان

گشته از هر سو، به این کشتی روان

سخت و شیرین و پُر از عرفانِ ناب

از کفِ مردم رها گشته حساب

می روی، گاهی تو را هم می برند

کاهِ ما را هم به قیمت می خرند

سنّ و سال و قدرت و فقر و غنا

هیچ کس ، خود را نکرد از او جدا

هر کسی از بهرِ کاری آمده

بر کرامتخانه ی او سر زده

آمده بهرِ ارادت، سویِ او

می کند گَه زمزمه، گَه گفتگو

دیگر این دل راهِ خود را می رود

پا و تن را همرهِ خود می بَرَد

بینِ سیلِ جمعیت ، گُم می شوی

از خودیت دور و، مَردُم می شوی

هر که هستی، ذرّه می گردی، غبار

با همه گَردان شوی، بر دُورِِ یار

او تو را در خویش، پیدا می کند

لایقِ الطافِ والا می کند

هستِ خود یابی اگر با او شَوی

گُم نگردی ، گر به پایِ او رَوی

دست در دستش بِنِه، چون کودکان

او دهد راهِ حقیقت را نشان

همچو او هر آنچه را داری بده

دین حق، با جان خود، یاری بده

دیده ام در این مسیر اربعین

پاره هایی از قیامت در زمین

هر چه دارد، با دل و جان می دهد

تا مدال میزبانی آوَرَد

میزبان با هر بضاعت آمده

بر پذیرایی و رحمت آمده

در طَبَق آورده، داراییِ خود

تا نمایَد، اوجِ شیداییِ خود

تا خوشآمد گوید او بر زائران

هر چه را دارد به جان سازد عیان

بس که اصرارت کند ،مهمان شَوی

افتخارش اینکه، آن موکب رَوی

شربتِ آبی، رُطب، چای و طعام

نانِ تازه، جایِ خواب و احترام

سفره دارِ اصلی این ره حسین

ما همه خدّامِ آن نور دو عین 

او به هر زائر براتی می دهد

تشنه را آب حیاتی می دهد


از نجف تا کربلا، پر می کشی

هستی خود را به آذر می کشی

خستگی، بی طاقتی، آزردگی

آمده جسمت برای بردگی

تا که همپای رقیه یا رباب

همچنان زینب، صبوری بی حساب

زینب و سنگ و کلام ناسزا

وای بر من،این کجا و آن کجا؟

کفشِ راحت، پا برهنه روی خار

از دو دیده، سیلِ این غم را ببار

دعوتی دائم به شربت، بر طعام

 گشنگی و تشنگیِ در شهر شام

مرکبِ راحت، به موکب در رفاه

بر اسیران مرکبی از اشک و آه

جان سپارم گر بر آن بی حرمتی

از ستم های یزیدِ لعنتی

کم بُوَد، باید به تَن، رنجش کشم

اندکی از غصّه اش، بر جان چِشَم

تا بفهمم این زیارت بهر چیست؟

تا بدانم صاحبِ این خانه کیست؟

دل گرو آورده ام نذری دهم

سر به راه عشق پاکِ او نَهَم

من همینم، می پذیری بنده را؟

برده ی بی ارزشِ شرمنده را؟

طوقِ حُبَّت را ، بِنِه بر گردنم

یک زِرِه ایمان، بپوشان بر تنم

تو نگهدارم ، چنان که بُردی ام

حافظم  شو چون به رَه آوردی ام

ای چراغِ من، هدایت کن مرا

کشتی ام شو نزدِ طوفانِ بلا

یا حسین جان، تا ابد مدیونتم

اربعین آوردی ام، ممنونتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد